از زندگی چه خبر ؟
هنوز هم پای بلندای دروازه های خیال می نشینی؟
هنوز هم به درد دل های خرامان آرزوها گوش می سپاری؟
هنوز هم همانند کودکیهایت شعور درخت را می فهمی؟
هنوز هم آواز پرندگان صبحگاهی را تفسیر می کنی؟
از احوالات من اگر جویایی
خنده هایم را گم کرده ام ،
بگرد شاید لابلای عکس های یادگاری کودکیمان باشد
راستش دیگر خبری از گشت و گذارهای کنار پرچین خوشبختی نیست
انگار این پرچین ها هیچ وقت نبوده اند یا بزرگ شدن آرزوهایمان آنها را خشکاند
گل خوشبوی لای دفتر مشق کودکیم را دیروز به باد سپردم .
آنقدر خشکیده بود که لابه لای خاطره های زندگیم جان داده بود
بزرگ شدن را آنقدر آرزو کردیم که بزرگ شدیم
و عشق شد گذر کوتاهی میان دستهای من و تو
آنقدر لرزشش نامحسوس بود که عشق را نفهمیدیم
آرزو کردم که به روزهای گذشته بازگردیم
اما مگر می شود از روی پل عمر به سرزمین رویاها بازگشت
تنهاییم را به تماشای شکوه دلربای غروب می گذرانم
اما با امید به طلوع زیبای آفتاب هنوز نفس می کشم.
کلام : علی